آوینآوین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

آ وین ممول مامان

خبر جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدید

وای خدای نازنیــــــــــــــــــــــــــنم شکرت،شکر بزرگیت دخترم روز به روز داره به لطف تو بزرگ و بزرگ تر میشه،توانا تر میشه و منو بیش از پیش متوجه عظمتت میکنه.خدایاااااااااااااااااا به شمار داده هااااات و نداده هات شکرت.... آوینم،بهترینم! مورخ 27.3.92 راس ساعت 22:05 سر سفره ی شام بودیم طبقه پایین،که شما واسه چند لحظه رو پات واااااااااایسادی،داشتم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم،بی صبرانه منتظرم راه بری و تاتی کنی دوست دارم پاره تنــــــــــــــــــــــــــــــــم... گلم خیــــــلی زود نیست واسه بلال؟؟؟؟ اینجام چشت دنبال بلاله... ...
30 خرداد 1392

خواسته ام از آوینم

آوین نازنینم! آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن؛ یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم، برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛ وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛ وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛ وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛ وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشت...
30 خرداد 1392

ممول بستتتتنی خورده!!!

عزیزم سلام... چهار روز مرتبا رفتیم پارک و یه نمه زودتر از موعد بستنی رو شروع کردی ولی کم ... آخه هم شکمویی و بستنی میخوااای هم مامان نمیتونه قید بستنی رو بزنه تا یه ماه ... آها روز 20 خرداد هم باالاخره مامان دل به دریا زد و شما رو بردش بیرون دیدار خاله پروین. خاله پروین دوست جون جونی مامان از 18 روزگیت شما رو ندیده بووود و هی از خاله اصرار هی از مامان انکار... ولی بالاخره بردمت بیرون همونطوری که فک میکردم کلی از شلوغی و مردم و مخصوصا خاله پروین ترسیدی...خخخخخخ رفتیم نی نی سیتی و فقط نشستیم بقیه رو نیگا کردیم...از استخر توپ هم میترسیدی.. آوین و نارضایتی از وضع موجووود... واااای آوینم چند باری هم که پارک رفتیم از چمن هم می...
24 خرداد 1392

همینجوررری...

آوینم همینجوری هوس کردم امشب برات یه پست بذارم... 10 ماهگیت هم داره تموم میشه دخترکم،چقد زووووود میگذرن این روزا از اون آوین کوچوووولو که میترسیدم بغلش کنم،حالا یه خانووم کوچولوی نازو تپل و البته شیطون از آب دراومده.. وای آوین نازم صدای جیغات وقتی چیزی رو میخوای گوش فلک رو کر میکنه،دست و پا میزنی و تا نگیریش آروم نمیشی،آآآآی تو وایساندن وتاتی کردن تنبلی،آی تنبلی ....هر کار میکنم رو پات واینمیسی،تلپی میشینی زمین...ولی رو مبل ودیوار خوب راه میری.عاشق کیبورد و گوشی همراه و گوشی تلفنی،یاد گرفتی حباب با اون لبای نازت درست کنی،ماشالااا چند روزه خیلییی خوبم غذا میخوری جونم.عین گربه ها چنگ میزنی تو صورت هرکی هیجان زده ات کنه خواه هیجان شادی خواه...
19 خرداد 1392

نه ماهگیت چطور گذشت....

آوین نازنینم داره آروم آروم 9ماهت هم تموم میشه و وارد 10 ماهگی میشی امروز یعنی روزی که در پیش داریم و الن تقریبا 2 بامداده روز پدره الهههههی اولین سالی که بابا حسام واقعا پدره باباجون حسام عشق مامانو آوین روزت خجسته امیدوارم سالیان سال زیر سایه ات همچنان طعم خوشبختی رو بچشیم وعاشقونه قدر همو بدووونیم... با اجازه تو وبلاگ آوین خانوم به باباهای خودمونم تبریک بگیم: بابای خودم بزرگمرد روزت مبارک خیییلیییییی دوست دارم ورای وصف و تعریف...زنده باشی همیشه باباجواد مهربونترین بابای دنیا روز شمام مبارک از همین جا دست جفتتونو میبوسم به خاطر همه ی خوبیهاتون. چقد زوووووووووود میگذرن این روزااا،انگار همین دیروز بود که داشتم واسه اومدنت لحظه ...
19 خرداد 1392

برای حسامم

... من نمیفهمم چرا هیچ کس نمی نویسد از مردها از چشمها و شانه ها و دست هایشان از آغوششان ... از عطر تنشان از صدایشان ... پررو میشوند خوب بشوند ... مگر ما با هر دوستت دارمی تا آسمان نرفته ایم؟ مگر ما به اتکا همین دست ها همین نگاه ها همین آغوشها در بزنگاه های زندگی سرپا نمانده ایم؟... من بلد نیستم در سایه دوست داشته باشم من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند من میخواهم مردم بدانند دوستش دارم تا ابد همیشه ماندگار دیوانه وار دوستش خواهم داشت ... دوستت خواهم ...
11 خرداد 1392

ادامه نه ماهگی...

این عکسای جشن نه ماهگی خانووم گلم که بعداز مراقبت نه ماهگیت از بهداشت برگشتیم عمه فاطمه زحمت این جشنو کشید....البته منم کیکشو پختم ولی عکسش نیست... لازم بذکره عمه فاطمه با ماشین رسوندمون بهداشت و من یه نمه نیییگران بودم...قد وبالای رعنات 71 سانت بود،وزنت 10 کیلو و 200 گرم بود،دور سرت هم فک کنم 44 سانت...(بزنم به تخته) رااااااااستی 9 ماهگیت مبارک...بوووس بوووس. ...
10 خرداد 1392
1